خاطرات روز و شب یک فرزند جانباز شیمیایی

بابای من سرفه نمیکند ، فقط پًرپًر میزند برای شهادت

خاطرات روز و شب یک فرزند جانباز شیمیایی

بابای من سرفه نمیکند ، فقط پًرپًر میزند برای شهادت

پدر کودک رو بغل کرد و تو آغوش گرفت

کودک هم می خواست پدر رو بلند کنه

ولی نتونست

با خود گفت:

حتماً چند سال بعد می تونم...

یست سال بعد پسر تونست پدر را بلند کنه

پدر سبک بود

سبکه سبک

به سبکی

یک پلاک و چند تکه استخوان.....

نظرات 1 + ارسال نظر
یه بنده ی خدا چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 14:56 http://gasedakbaranikarbala.loxblog.com/

عشق یعنی یه پلاک که زده بیرون از دل خاک....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد