خاطرات روز و شب یک فرزند جانباز شیمیایی

بابای من سرفه نمیکند ، فقط پًرپًر میزند برای شهادت

خاطرات روز و شب یک فرزند جانباز شیمیایی

بابای من سرفه نمیکند ، فقط پًرپًر میزند برای شهادت

روزهای جنگ


شب عملیات که می شد

بعضیها معرکه راه می انداختن بچه مرشد!
جااااان مرشد

اگه گفتی حالا وقت چیه؟

بعد همه با هم می گفتند:

وقت خداحافظیـــــه......

هر کدوم این شهدا وقتی به سفر می رفتند

برای مادرانشان قامتی داشتن علی اکبری....!

اما حالا....... از سفر برگشته اند،
با قامتی علی اصغری.......